دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

بچه محل بی تربیت رئیس جمهور

آدم تا این حد بی جنبه؟ با عصای کوهنوردی بدست از روبروی سفارت کبری ژاپن وارد خیابان کامبیز میشوم، از چندقدمی خونه ی جناب رئیس جمهور رد شده و چند دقیقه بعد وارد پارک ساسان که انتهایش پس از نیم ساعت به کوهستان میرسد، میشوم. مردی که بارها همان حوالی در حال پیاده روی دیده بودم اینبار ازم سوال میپرسه: کوه میری؟ تا کجاها میری؟ و پس از چند دقیقه گفتگو رو بطور ناگهانی و نصفِ نیمه به پایان میرسونه و خداحافظی میکنه میره. آدم انقدر بی نزاکت؟


پ.ن:

یک جا اواخر مکالمه گفتم شما رو قدیم تر ها توچال زیاد میدیدم و باید کوهنورد با سابقه و حرفه ای باشید که پاسخ داد و گفت هیچ پُخی نیستم و منم گفتم: چرا، اتفاقآ هستی. شاید بخاطر همین نارحت شد و رفت. خب من اون لحظه فکر کردم پخ چیز خوبیه و آرزوشه پخ باشه. زبان ترکی بلد نیستم در یک آن مطلب رو بگیرم متوجه بشم پخ چیز بدیه و منظور دیگه ای داشته.

رسیدن پاییز در اولین روز پاییز

دیروز ۱ مهر، هنگام عصر، تا وارد کوه شدم، تو همون دقیقه اول به طور شگفت انگیزی پاییز رسید. بادوطوفان شد ابر اومد و بارش باران با قطرات درشت. و نیم ساعت بعد در  دوردست ها به سمت دماوند و شرق، رنگین کمانی بسیار خوش رنگ.


پ.ن۱:

دیروز به ذهنم رسید، چرا تا پامو گذاشتم تو کوه، پاییز با بادها و ابرها و بارون های دانه درشتش تمام و کمال، اونم  در اولین روز فصل، از راه رسید؟ با خودم گفتم شاید چون متولد پاییزم به همین دلیل، سبب رسیدن پاییز به دنیا یا حداقل به تهران باشم که پس از مدت اندکی دیدم این فکر منطقی نیست و بی خیال ماجرا شدم!


پ.ن۲:

مناظر و رنگین کمان زیبا بودند. متاسفانه یا خوشبختانه عضو انجمن "موبایل خر است" شدم و خیلی وقته با خودم تو کوه  و طبیعت موبایل هوشمند و حتی موبایل معمولی نمیبرم و نشد  از مناظر پائیزی دیروز عکس بگیرم. حتی اگه مار و عقرب بره تو چشمم و نیش بزنه به هیچ جا نمیتونم زنگ بزنم.



دو تا از سوتی های بدی که دادم

سوتی اول:
پول رو دادم به راننده تاکسی و پیاده شدم در حال دور شدن بودم دیدم راننده همون تاکسی پیاده شده داره صدام میکنه، برگشتم دست تکون دادم با صدای بلند گفتم باقی پول واسه خودت! باز هم نمیرفت ایستاده بود یه چیز نامفهومی میگفت. فاصلمون زیاد بود (بعدآ فهمیدم بدوبیراه بوده) با خودم میگفتم این چرا نمیره. شاید داره تشکر میکنه! چند روز بعد تاکسی همون مسیر رو سوار شدم دیدم کرایه تاکسی دوباره و چندباره گرون شده و به راننده تاکسی قبلی بیشتر پول نداده بودم، کمتر بوده و بیچاره بقیه پولشو میخواسته! کرایه تاکسی تازه پنج هزار تومن گرون شده بود هیچ جوره فکرشو نمیکردم چندهزار تومن دیگه گرون شده باشه!


سوتی دوم:
خانمِ خودِ نیمه ی گمشدم بود، بعلاوه زیبا و کاریزماتیک، بسیار با جذبه و به اصطلاح خیلی خانوم بود. هم سن هم بودیم. از در ورودی پناهگاه پلنگ چال وارد شد درست نشست روی نیمکتی که نشسته بودم، شروع کردیم صحبت کردن، یه روح بودیم در دو بدن، همه سلیقه هامون یکی بود، حرفامون برای هم جالب بود میخندیدیم و تعریف میکردیم و باز میخندیدیم. در همان حال یک پیرمرد از در پناهگاه پلنگ چال نفس زنان اومد داخل پناهگاه رفت سرویس بهداشتی برگشت سمت ما با ناراحتی و ساکت زل زد به خانمِ. با صدای آروم به خانمِ گفتم این چی میگه دیگه؟! خانمِ میخندید. گفتم بخدا اینجا کوهنورد تا این اندازه هیز نداشتیم این اولیشه. چقدرم خوش اشتهاس!! بی وقفه میخندید و پیرمرده با حیرت به ما نگاه میکرد. پیرمرده بی خیال نیمه ی گمشدم نمیشد، مظلومانه نگاهش میکرد. به خانمِ گفتم فکر میکنم عاشقتون شده بعد بیاین بگین شوهر اینا نیست.. خندش بند نمیومد و منم همینطور رفتار عجیب پیرمرد رو نقد میکردم تا اینکه فهمیدم پیرمرده شوهرشه! با بیست سی سال تفاوت سنی! الان مدتهاست سمت پلنگ چال نرفتم! حتی از درکه به ایستگاه ۵ توچال که میخوام برم وارد حیاط پناهگاه پلنگ چال نمیشم، دوروبرم رو نگاه میکنم ببینم اونا این نزدیکا نباشن یوقت، بعد تند و سریع از کنار پناهگاه رد میشم میرم سمت ایستگاه پنج توچال. دیگه هم نیمه ی گمشده نمیخوام. 


پ.ن:

میبینید چه زمونه ی بدی شده؟ لعنتی گرونی هم هست اینجوری هم هست!




مردم خیلی عجیب و غریب شدن

نمیدونم بخاطر فشار تورم، گرانی و ویروس جدید بیشتر مردم اینطوری عجیب و غریب شده اند یا دلیل دیگه ای داره. برام هیچ جوره قابل درک نیست اینکه تو طبیعت، تو کوه جایی که کوهنوردان دیگر کنارم هستند، هروقت تخم مرغ آبپز میخورم به من با تعجب زل میزنند و حتی دیدم در حد یک درصدشون هم با کمی ترس زل میزنند و نگاه میکنند. بی فرهنگی هم میشه اسمش رو گذاشت زیرا موقع غذا خوردن نباید به دیگران زل زد. تو توچال یه روانشناس کارکشته کاردرست کوهنورد هم داره گاهی میاد کوه نوردی، تصمیم دارم این آدم های عجیب و غریب رو با این روانشناس کوهنورد آشنا کنم شاید بتونه کمکشون کنه و از این وضعیت بی فرهنگی محض نجاتشون بده.

پ.ن:
نمیدونم این نکته رو لازمه بگم یا نه، تخم مرغ آبپز رو پوست نمیکنم با پوست سفت روش گاز میزنم میخورم.


ماجرای وصیت به شوهر روباه صفت

چند ماه قبل از مرحوم شدن وقتی فهمید زیاد زنده نمی مونه هر چند روز یک بار بطور شفاهی به شوهر پولدارش وصیت میکرد تا بعد از مرحوم شدنش مبادا بره زن بگیره و قول میگرفت بعد از فوتش، ازدواج نکنه. اونم قول میداد و حتی قسم میخورد.. سال ها از این ماجرا میگذره و شوهره بطرز حیرت آوری سر قولش مونده روی مردونگی رو سفید کرده! و تا امروز نه تنها ازدواج نکرده بلکه نزدیک صیغه موقت هم نشده. فقط صدها دوست دختر داره که تشکیل شدن از ده ها مدل دختر و انواع تیپ دخترا از همه مناطق تهران. حتی یکیشونم رفیق فابریک دخترشه، حالا اینا به کنار، کمی قبل از اپیدمی شدن ویروس جدید، این شوهر وفادار میره تله سیژ ایستگاه چشمه توچال، سوار شه برگرده پایین، ایستگاه یک، هم زمان یه دختر هفده هجده ساله که کمی ترس از تله سیژ و ارتفاع داشته رو به درخواست خودش میشونن کنار این آقای سن بالای مطمئن با ظاهر متشخص تا این دختر با ترس کمتر بیاد پایین. و اما بعد آقای مزبور تا پایین دستش تا آرنج تو یقه ی دختره بوده! دختره هم از ترس ارتفاع و پرت نشدن جیکش در نیومده بوده حتی وقتی میرسن پایین و باید هرکدوم پول بلیتشون رو حساب میکردن، دختره از ترس و شُکِ وارده، دقایقی لال شده بوده نتونسته به مسئولان تله سیژ بگه چی شده چه بلایی سرش اومده..


پ.ن:
آیا بهتر نبود مرحومه بجای وصیت، نیمه شب وقتی شوهره خوابه از قیچی چمن زنیِ تیز استفاده میکرد؟! یه همچین فیلمی در این رابطه بود خانمِ پس از اینکه فهمید شوهر منحرف حتی به خواهرزادش رحم نکرده و حتی خواهرزادش از شوهرش باردار شده، نصف شب از چاقو استفاده کرد و جالب اینجا بود شوهره بعد از دوران نقاهت و پس از خاجگی از زندگی جدیدش راضی بود! اگرچه یه مقداری بعد این اتفاق کَجکی، کَجکی راه میرفت!