دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

راننده باهوش آلبرت اینشتین

انیشتن برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینان اش کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین اورا هدایت می کرد، بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان،شنوندگان حضور داشت.
انیشتن، سخنرانی مخصوص به خود را انجام می داد و بیشتر اوقات راننده اش، بطور دقیقی آنها را حفظ می کرد.
یک روز انیشتن در حالی که در راه دانشگاه بود، باصدای بلند در ماشین پرسید:چه کسی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتن سخنرانی کند،سپس انیشتن بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند.
عدم شباهت آنها مسئله خاصی نبود.انیشتن تنها در یک دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهی که وقتی برای سخنرانی داشت، کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانست او را از راننده اصلی تمییز دهد.
او قبول کرد، اما کمی تردید در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از راننده اش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد، در درونش داشت.
به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور انیشتن درست از آب در آمد.دانشجویان در پایان سخنرانی انیتشن جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.
در این حین راننده باهوش گفت "سوالات بقدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید"سپس انیشتن از میان حضار برخواست وبه راحتی به سوالات پاسخ داد،به حدی که باعث شگفتی حضار شد.

هنر بزرگ

شاد ماندن به هنگامی که انسان در گیرودار کارهای ملال آور و پر مسئولیت است، هنر کوچکی نیست.

نگاهی جامعه شناسانه به موضوع ترس در جوامع مدرن امروزی

به نظر می‌ رسد ما از نظر فرهنگی آماده‌ ایم که خبر های منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه‌ ای تسری پیدا می‌کند. جهانی اینگونه ترس زده نمی‌ تواند جهانی خوشبخت باشد. درک و تصور عمومی در میان مردم این است که ما امروزه بیش از هر زمان دیگر در معرض خطر هستیم، و این گرایش روز به روز بیشتر می‌شود و عواقب وخیم‌ تری به بار می‌آورد. یک عامل موثر در درک و تصور مردم از خوشبختی‌ شان تصوری است که می‌توانند از آینده‌ شان داشته باشند. مردمی که در شرایط مصیبت‌ باری زندگی می‌کنند، اما معتقدند که اوضاع اینگونه نخواهد ماند و بهتر خواهد شد، کلا بسیار راضی‌ تر از کسانی هستند که در ناز و نعمت زندگی می‌کنند، اما فکر می‌ کنند وضعشان در آینده بسیار بدتر خواهد شد. نگرانی نسبت به آینده می‌ تواند بر امروز ما سایه‌ افکن باشد. اما شاید به اندازه امروز دلایل ما برای نگرانی اندک نبوده است.


برتراند راسل می گوید: «ترس منشأ اصلی خرافات است. غلبه بر ترس نقطه ی آغاز حکمت در راه رسیدن به حقیقت و در تلاش برای پیدا کردن روش ارزشمندی برای زیستن است.
شاید سخنی که بیش از همه درباره ترس نقل می شود سخنی است از “فرانکلین دی روزولت” در سخنرانی اش در سال 1933، زمانی که «رکود بزرگ» در اوج خودش بود. روزولت گفت:«تنها چیزی که باید از آن بترسیم خود ترس است.» این پیامی واقعی بود، چرا که ملت در آن دوره در بحرانی آشکارا بی انتها به سرمی برد. البته سخن روزولت سخن بدیعی نبود، اما به هر حال نکته ی او نکته ی خوب و مفیدی بود. ما باید از خود ترس بترسیم چون ترس بسیاری از چیزهای واقعا مهم در زندگی ما را از میان می برد.

تا زمانی که ترس بهترین وسیله برای بالا بردن فروش روزنامه ها و بیننده های شبکه های تلویزیونی است، تقریبا محال است که آنها رویکردی مسئولانه تر در قبال مسائل در پیش بگیرند.

به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند، تسری پیدا می کند. جهانی اینگونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد.

دشوار بتوان روزی را به تصور درآورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. جوزف کانراد دراین باره می نویسد: «ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد ….»

ارنست بلوخ در همان ابتدای اثر عظیمش درباره امید می نویسد:«نکته بسیار مهم این است که یاد بگیریم امیدوار باشیم. اثر امید هرگز از میان نمی رود، امید به عشق به موفقیت می انجامد و نه شکست. امید بر ترس برتری دارد چون نه منفعلانه است و نه به هیچی ختم می شود. این افق پیش روی آدمیان را گسترده تر می کند نه آنکه تنگ ترش کند.»
من این ادعا را ندارم که ما «در بهترین جهان های ممکن» زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد. و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود. ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است؛ ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های سیاسی و دینی و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم.


فرهنگ ترس، فرهنگ اعتماد نیست؛ و این پیامدهای زیادی برای چگونگی ارتباط افراد با یکدیگر دارد. اعتماد را می‌توان «چسب اجتماعی» توصیف کرد که انسان‌ها را به هم پیوسته نگاه می‌دارد. البته ترس هم می‌تواند انسان‌ها را به هم پیوسته نگاه دارد، اما این به هم پیوسته ماندن از سر ترس الگوی جذابی نیست.


گزیده هایی از کتاب “فلسفه ترس” نوشته ی “لارس اسوندسن”


اگر زندگیـت ابریـست! (قسمت سوم)


عکس شماره 1 -رود دره ولنجک


عکس شماره 2 - رود دره ولنجک


عکس شماره 3 - بارش برف در یک روز کاملآ آفتابی!


عکس شماره 4 - گیاهچه پنبه!


عکس شماره 5 - کاج های زیبای کنار رودخونه


عکس شماره 6 - دور نمای برج میلاد در طلوع خورشید


عکس شماره 7 - آبشار یخی توچال


عکس شماره 8 - آبشار از بالا به پائین


عکس شماره 9 - سیب زمینی ذغالی


عکس شماره 10 - دور نمای برج میلاد در غروب خورشید

عکس های بالا همگی از طلوع تا غروب 5شنبه 1394/10/10 گرفته شده. در موقعیتم تو عکس های شماره 1 و 2 دوست داشتم هوا ابری بود برف میومد، ولی هوا کاملآ آفتابی بود، به ذهنم رسید اگه در هوای آفتابی و بدون ابر برف میومد چه منظره زیبایی رو میشد به تماشا نشست. کمی فکر کردم بعد یهو جفت پا رفتم رو درخت قطورِ کنارم و منظره زیبای عکس شماره 3 خلق شد. به آرزوم رسیدم!

پ.ن:
"هنگامی که اراده می کنید به آرزو و یا هدفی برسید، هرگز اجازه ندهید هیچ کس یا هیچ چیزی شما را باز دارد."  اریک تیلر


اگر زندگیـت ابریـست! (قسمت دوم)


عکس شماره 1 - قندیل های زیبا کنار آبشار


عکس شماره 2 - مه غلیظ


عکس شماره 3 - نمای زیبا از گلسنگ ها و قندیل ها


عکس شماره 4 - قهوه تلخ و نان خرمایی


عکس شماره 5 - برف و آتش


عکس شماره 6 - چشمه


عکس شماره 7 - سان شاینِ کوهی


عکس شماره 8 - قهوه و قهوه ساز


عکس شماره 9 - ردپای عجیب روی برف


عکس شماره 10 - دورنمای دره توچال


عکس شماره 11 - نمای زیبایی از طلوع خورشید


عکس شماره 12 - نمای زیبایی از غروب خورشید


عکس شماره 13 - دور نمای درکه پشت سرم توچال بود


عکس شماره 14 - مسیر زیبای برفی

در قسمت اول درستی این جمله رو "در اوجی معین دیگر ابری نیست اگر زندگیـت ابریـست، به این دلیل است که روحت آنقدر که باید، بالا نرفته است!" با عکس هایی که گذاشتم ثابت کردم. جمعه پاییزی هفته قبل (عکس های شماره 1 تا 6) و جمعه ی زمستونی که گذشت پریروز (عکسهای شماره 7 تا 14) باز هم هوا برفی، مه آلود، ابری و گاهی هم نیمه ابری و برای دقایق کوتاهی آفتابی بود. این دو بار بجای اینکه از ابر ها عبور کنم و به خورشیدو هوای آفتابی برسم به دلیل سنگینی زیاد کوله پشتیم در هوای مه آلود و ابری در ارتفاعات پائین موندم. تعدادی رو میدیدم که در حال صعود به قله و گذر از ابر ها هستند و خودم رو میدیدم که پائین تر از همشون ایستاده ام و مه غلیظ اجازه نمیده قله و خورشید رو نگاه کنم چه برسه که بخوام بهشون برسم!
چه کاری باید انجام میدادم؟
مینشستم کناری و زانوی غم بغل میکردم؟
خاک بر میداشتم رو سرم میریختم؟!
بجای این رفتار بی خردانه با محاسبه قدرت و توانایی که داشتم به مسیرم تو همون ارتفاع پست، زیر ابر ها و داخل مه ادامه داده وارد دره غربی توچال شدم، توضیحات و شرح مناظر فوق زیبا و شگفت انگیزی که دیدم و لذتی که بردم رو می سپرم به عکس هایی که در بالای این مطلب قرار دادم.

پ.ن:
با مطلب و عکس های قسمت دوم نادرستی قسمت اول را اثبات کردم! 

قسمت سوّم بزودی...