دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

دو تا از سوتی های بدی که دادم

سوتی اول:
پول رو دادم به راننده تاکسی و پیاده شدم در حال دور شدن بودم دیدم راننده همون تاکسی پیاده شده داره صدام میکنه، برگشتم دست تکون دادم با صدای بلند گفتم باقی پول واسه خودت! باز هم نمیرفت ایستاده بود یه چیز نامفهومی میگفت. فاصلمون زیاد بود (بعدآ فهمیدم بدوبیراه بوده) با خودم میگفتم این چرا نمیره. شاید داره تشکر میکنه! چند روز بعد تاکسی همون مسیر رو سوار شدم دیدم کرایه تاکسی دوباره و چندباره گرون شده و به راننده تاکسی قبلی بیشتر پول نداده بودم، کمتر بوده و بیچاره بقیه پولشو میخواسته! کرایه تاکسی تازه پنج هزار تومن گرون شده بود هیچ جوره فکرشو نمیکردم چندهزار تومن دیگه گرون شده باشه!


سوتی دوم:
خانمِ خودِ نیمه ی گمشدم بود، بعلاوه زیبا و کاریزماتیک، بسیار با جذبه و به اصطلاح خیلی خانوم بود. هم سن هم بودیم. از در ورودی پناهگاه پلنگ چال وارد شد درست نشست روی نیمکتی که نشسته بودم، شروع کردیم صحبت کردن، یه روح بودیم در دو بدن، همه سلیقه هامون یکی بود، حرفامون برای هم جالب بود میخندیدیم و تعریف میکردیم و باز میخندیدیم. در همان حال یک پیرمرد از در پناهگاه پلنگ چال نفس زنان اومد داخل پناهگاه رفت سرویس بهداشتی برگشت سمت ما با ناراحتی و ساکت زل زد به خانمِ. با صدای آروم به خانمِ گفتم این چی میگه دیگه؟! خانمِ میخندید. گفتم بخدا اینجا کوهنورد تا این اندازه هیز نداشتیم این اولیشه. چقدرم خوش اشتهاس!! بی وقفه میخندید و پیرمرده با حیرت به ما نگاه میکرد. پیرمرده بی خیال نیمه ی گمشدم نمیشد، مظلومانه نگاهش میکرد. به خانمِ گفتم فکر میکنم عاشقتون شده بعد بیاین بگین شوهر اینا نیست.. خندش بند نمیومد و منم همینطور رفتار عجیب پیرمرد رو نقد میکردم تا اینکه فهمیدم پیرمرده شوهرشه! با بیست سی سال تفاوت سنی! الان مدتهاست سمت پلنگ چال نرفتم! حتی از درکه به ایستگاه ۵ توچال که میخوام برم وارد حیاط پناهگاه پلنگ چال نمیشم، دوروبرم رو نگاه میکنم ببینم اونا این نزدیکا نباشن یوقت، بعد تند و سریع از کنار پناهگاه رد میشم میرم سمت ایستگاه پنج توچال. دیگه هم نیمه ی گمشده نمیخوام. 


پ.ن:

میبینید چه زمونه ی بدی شده؟ لعنتی گرونی هم هست اینجوری هم هست!