دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

سعی نکنید کامل باشید!

خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید، بیرون از خانه بروید، تلاش کنید و شکست بخورید. چون به هر حال این اتفاق می‌افتد پس بهتر است حتی از شکست هم لذت ببرید. سعی نکنید کامل باشید! اصلا، اصلا..! فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت...یک انسان خوب...

#آنتونی_رابینز


نظرات 5 + ارسال نظر
مژگان جمعه 1 آذر 1398 ساعت 19:22

تولستوی احتمالا لذت رهایی رو تجربه نکرده بود. ببخشید البته، میدونم درست گفته :)
علاقه مندیهاتون منو یاد مال خودم انداخت وقتی که توی بلاگفا مینوشتم. فکر میکنم همینطوری نوشته بودمشون. دلم برای اون موقع تنگ نشده اما اون علایق، خیلی زیاد و متنوع بودن.
چطوری کتاب میخونی؟ چرا میتونی بخونی؟ چطور میتونی تمرکز کنی؟ من واقعا نمیدونم چیکار کنم. از پوچی خودم و آگاهیم در عذابم. انقدر که دلم میخواد اصلا به مطالعه اهمیت ندم. ولی نمیشه. نباید بشه. دلم میخواد بیخیال همه چیز باشم اما نمیتونم اهمیت مطالعه رو نادیده بگیرم. هرچند دارم با نخوندن، همین کارو میکنم. تمرکز کردن سخته. لعنت به زندگی! من نمیتونم یه خط نوشته رو درست بخونم! وقتی میبنم بعضیا با همه دغدغه ای که دارن کتاب برمیدارن میخونن، حسرت میخورم. کتاب خوندن منو آروم نمیکنه. رها شدن آرومم میکنه. نمیدونم دقیقا چطوریه اما واسه من بهتر از مطالعه ست. ایکاش آدم به خوندن احتیاج نداشت..
اسم آنتونی رابینز چقدر آشناست. میترسم حدسمو بگم درست نباشه خنگ به نظر بیام (ایشون بازیگر نبودن؟) چه چیز خوبی گفته. عجیب بودن کیف میده.

لذت کدوم رهایی؟! از رهایی و رها شدن حرف میزنی اما میگی از پوچی و آگاهی در عذابی! رها شو، تا اون بند، اون حلقه خفت نکرده!

علاقه مندیهای پروفایلم اینطوره که از سازهایی که بهشون علاقه دارم فقط لگن قرمز رنگ تو حموم رو دارم!

اینطوری که نه در اینستاگرام فعالیت داشتم هیچوقت و نه شبکه های اشتباهی دیگه! فقط یکم تلگرام اونم بدلیل کانال های خبر رسانی کوهنوردی و نه چت کردن. اینا رو حذف کن ناخودآگاه میری سمت کتاب. مغز و چشم و روح باانتهای ما! مگه چقدر تحمل داره قدرت داره..

حرفه ای هستیا. هم بازیگر و هم نویسندس.
تا یه حد معقول و منطقی کیف میده..

مژگان جمعه 1 آذر 1398 ساعت 22:43

چندتا رهایی داریم؟ من دارم اونی رو میگم که روحم آزاد میشه. مثل وقتی که تو طبیعتم. البته الان دیگه تو طبیعتم آروم نیستم. آها فهمیدم! وقتی باد و بارون با هم باشه، انگار از همه بدبختیام دور شدم. مثل الان که صدای بارون میاد. انگار مشکلاتم کمرنگ میشن. میتونم راحت بهش گوش کنم. مخصوصا توی شب و تاریکی.
اون لگن نوستالژی داره :)
من اصلا تلگرام نمیرم. اینستا هم خیلی کم و دیربه دیر. الان دیگه نه فیلم میبینم، نه آهنگ گوش میدم، نه هیچی. قبلا هم اهل اینچیزا نبودم که بگم بخاطر اون موقعست.. لابد اوضاع من خیلی داغونه. البته من افسرده م اما فکر نمیکردم یه وقتی نتونم از پس کتاب خوندن بربیام.

جالبه منم تو طوفان و بادوبارون همینطورم باضافه اینکه زورم زیادتر میشه! یبار تو کوه یه تکه از تنه قطور درخت رو شونه هام بود میبردم خوردش کنم آتیش درست کنم. برام سنگین بود که هوا بارونی شد بادوطوفان شدیدی شد و در کمال ناباوری دیدم زورم چندبرابر شده!
بنظرم خودمون با جمع کردن زباله ها در مغز و فکر کردن و اهمیت دادن به هر چیز نامربوطی، هم تمرکزمون رو از بین میبریم هم آرامش و هم نیروی روحی و جسمی. بادوبارون که میشه این عظمت و شدت و سرعت و صدا و آرامش و زیبایی که داره برای لحظاتی زباله ها و افکار منفی و آلوده ای که در مغزمون جمع کردیم رو برای لحظاتی میریزه بیرون و در نتیجه، اون دقایق، آرامش، تمرکز و نیروی روحی جسمی بیشتر داریم. متاسفانه بادوبارون که قطع میشه زباله ها رو اجازه میدیم برگردن سرجاشون تو مغزمون و حتی در روزهای بعدتر میریم سراغ زباله های بیشتر و بیشتر!.......

مژگان جمعه 1 آذر 1398 ساعت 22:52

آها اینو یادم رفت بگم. باید مینوشتم از پوچی خودم و ناآگاهیم در عذابم. منظورم نادون بودنه. شاید چیزی که راه نفس کشیدنمو بسته، همین بی خرد بودنمه اما با روحم چیکار کنم که هیچی از سرزندگی توش نمیبینم.. اصلا نمیتونم درست بنویسم چیزی رو که دارم احساس میکنم

به نظرم نه فقط شما بلکه هممون اگه روحمون رو تقویت کنیم و در ادامه درست فکر کنیم طرز نگاه و در نتیجه شرایط تغییر داده میشه. برای نمونه تو همین تهران دختر شادی دیدم که از زندگی لذت میبرد تا اینکه دوستانش ازدواج کردن و این تحت تاثیر ازدواج دوستانش و این که چون شوهر نداره فاقد بزرگترین نعمت دنیاس! خلاصه تحت تاثیر این چیزها دیگه شاد نبود در صورتی که دوستان متاهل شدش هم شاد نبودن یکیشون با شوهرش دعواهای بیست چهارساعته سر حرفای مادرشوهر مادرزن اینا داشت. اون یکی به همسرش خیانت میکرد و همسرش فهمیده بود زندگیشون جهنم بود. اون یکی زیر فشار اقتصادی و مخارج و اجازه سنگین کمرشون شکسته بود پیر شده بودن تو جوونی..
نتیجه میگیریم برای شاد بودن و تمرکز داشتن باید اول تو زندگی دیگران زندگی نکنیم و به حرفای بقیه بویژه عوام الناس اهمیت ندیم و نذاریم سبک زندگی و حرفای مردم، کوچکترین تاثیری تو زندگیمون بذاره..

مژگان شنبه 2 آذر 1398 ساعت 13:00

آره، شاید همینه که تو باد و بارون یه جور دیگه ای میشم. حس میکنم قویترم
مشکل حرف مردم نیست. اینچیزا تو زندگی من تاثیر نداره. میدونی من مثل اون آدماییم که زیادی به دنیا نگاه کردن و از همچین تجربه ای لبریز شدن. بعدش ساکت شدن یا خودشونو کشتن. فرقم باهاشون اینه که هنرمند نیستم یا سواد اونا رو ندارم.
من مدتهاست از آدما فاصله گرفتم. یه جا تو اینستا یه چیزی خونده بودم از جیم کری. یه چیزی شبیه این بود که از وقتی که واسه حیات وحش فعالیت میکنه، به این نتیجه رسیده که دنیای وحشه که متمدنه، نه ما آدما. من دیگه درک نمیکنم مردم چطور با هم در ارتباطن. رابطه دو تا دوست رو نمیفهمم. از این زندگی خیلی فاصله گرفتم. اگه میتونستم، میرفتم رو همون کوه زندگی میکردم. تو باد و بارون دنبال هیزم گشتن، می ارزه به این وضعیت. دفعه بعد که خواستی اینکارو کنی، لطفا یه تیکه چوبم از طرف من بنداز تو آتیش. اصلا تصور اینکه اینکارو واسم کنی، احساس زنده بودن بهم میده

شاید جیم کری به نتیجه درستی رسیده باشه. یبار یجا تو کوه یه شکارچی دیدم ازش پرسیدم خطرناک ترین حیوان کدومه؟! بدون درنگ و تامل گفت انسان!

علت عدم درک ارتباط بین دو دوست هم برمیگرده به مادی گرایی و کاربرد پله قراردادن یکدیگر و خروج بسیاری از ما موجودات از مرز انسانیت و گم گشتن کرامات انسانی در دنیای امروزی. واقعآ رفیق خوب کمیاب و نایاب شده فقط کتاب با معرفت مونده که هیچ بعید نیست این دوست بی زبان هم بین کتاب های زردی که روزبروز بیشتر میشه کمیاب و نایاب بشه!

اول اینکه یوقت فکر نکنی من رو کوه زندگی میکنم! و بجای لباس، برگِ دمپا گشاد پوشیدم!:خند:
ترجیح میدم بجای یک تکه چوب، افکار منفی و نیمه خالی نگریتو فشرده کنی بدی بهم بندازم تو آتیش تا یک احساسِ خوبِ گذرا به یک احساس جاودانی و متعالی تبدیل بشه!

مژگان شنبه 2 آذر 1398 ساعت 22:41

رفیق خوب، همون باد و بارونه. همیشه نمیاد ولی وقتی میاد حالمو خوب میکنه. لازم نیست باهاش حرف بزنم و اون منو قضاوت کنه. وقتی باشه، میدوئم میرم تو تاریکی. بین درختا باشم که بهتر، تاریکتر، خالصتر. دستامو رو به تاریکی آسمون باز میکنم و از خوشحالی چرخ میزنم. میتونم عمیق نفس بکشم و ضربانمو حس کنم. حالا بگو اون رفیقی که این حسو بهت میده کی میتونه باشه؟ تو خوشبختی که کوه رو داری. فکر میکنی این حس من نسبت به کوه گذراست؟ اگه به همین راحتیه بگو تا افکارمو بهت بدم بندازیش تو آتیش. بگو چطور بهت برسونمش. منفی؟ نیمه خالی؟ من ادعای داشتن درک و عقل نمیکنم. فقط میخوام بدونم نیمه خالی یعنی چی؟ اینکه دوست و رفیق ندارم و با آدما نیستم؟ اون احساس جاودان چیه؟ دوست داشتن آدما؟
من حرف تو رو قبول دارم. تو داری درست فکر میکنی. اما همین دو خط آخر حرفات که درست و بالغانه به نظر میاد، گیجم کرده. شاید درست متوجه نشدم

همیشه بادوبارون نیست پس باید خودمون رو طوری بسازیم که نیازی به بادوبارون نداشته باشیم..

گفتم نیمه خالی نگری یعنی نگریستن مداوم به نیمه خالی. همه با یه چیز نمیتونن شاد باشن هرکس یه چیزی هست که باهاش شادِ، این رو باید پیدا کرد، واقعیشو باید پیدا کرد، تقلبیش زیاده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد