دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

پسرها زودتر به بلوغ میرسند یا دخترها؟!

خودتون قضاوت کنید! سال پنجم ابتدایی مدرسه ای با حیاط کوچک و چندتا درخت چنار بزرگ و پربرگ کنارش، معلم جوان و زیبای دوست داشتنی خانم ق. نیومده بود قرار شد معلم دینی مجردمون خانم الف. مارو ببره اتاق انتهای حیاط مدرسه برامون صحبت کنه، رفتیم نشستیم رو صندلی های تکی، خانوم الف. اومد شروع کرد حرف زدن از مطالب دینی، تا اینکه رسید به مبحث ازدواج! یادم نمیاد اینو که آیا کسی (احتمالآ شادکام) سوال پرسید یا خودش شروع کرد در مورد تولید مثل صحبت کردن، گفت بله بچه ها زن و شوهر شبیه گرده افشانی گلها و گیاهان تولید مثل میکنند و بچه دار میشوند! هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که یکی از همکلاسی هام به اسم شادکام (سر این ماجرا اسم خانوادگیش رو هیچوقت نشد یادم بره) یهو گفت بچه ها علت مجرد موندن خانم الف معلوم شد! انقدر خندیدیم خانم الف پاشد رفت. زنگ تفریح هم، برای اونا که نفهمیده بودن ماجرا چیه واحد تنظیم خانواده گذاشتیم، دفتر آورده بودند یادداشت برداری میکردن. حالا ایکبیری ها بزور مشق مینوشتن اما این ماجرا براشون جذابیت داشت با چه عشقی نوت برداری میکردند.

تو همین سال پنجم ابتدایی برعکس ماجرای بالا اینبار معلم دینی خانم الف. نیومده بود، معلم دوست داشتنی و زیبا خانم ق. اومد مارو برد حیاط مدرسه بچه ها بازی کنن، یه صندلی انتهای حیاط کنار درخت چنار بود اونجا نشست برگه تصحیح کنه. یادم میاد دستمو باز و مشت کرده بودم و  دور حیاط با سرعت میدویدم. خانم ق. صدام کرد بهم گفت انقدر ندو میری تو درو دیوار، ۵ دقیقه بعد دیدم نمیشه ندوئم! باز بدتر از قبل شروع کردم دویدن با سرعت بیشتر، از دور بهم یه نگاه خشن کرد با یه جیغ بلند صدام کرد فلانی بیا اینجا، آقا رفتن همانا و یه کشیده ی آبدار خوردن همانا، چک رو که زد یهو دستمو گذاشتم رو صورتم بدون اینکه چیزی بگم خوشحال با گونه هایی از خجالت سرخ شده! رفتم سمت بالای حیاط مدرسه، همون شادکام منحرف ماجرای قبلی با چندتا دیگه از بچه ها اومدن سمتم، شادکام اومد جلو گفت خوش بحالت فلانی کاش من جای تو بودم چک میخوردم بعد دست کشید رو لپ چک خوردم، مالید رو سروصورت و چشماش! (خانوم ق خیلی خوشگل بود یادم میاد چندروز سروصورتم رو نشستم تا یوقت بوی دستش از رو صورتم پاک نشه) خلاصه یکی دو تا از بچه ها که زرنگ تر از شادکام بودن شروع کردن مثل یابو دویدن تو حیاط مدرسه حتی یکیشون حین دویدن به بقیه جفتک هم مینداخت!

پ.ن:
سال اول ابتدایی عاشق معلممون خانم شاملو شده بودم، آرنجمو میذاشتم رو میز کف دستمو میذاشتم زیر چونم زل میزدم بهش گاهی ام چشمامو میبستم میرفتم تو فکر اینکه اگه ازدواج کنیم مشقامو برام بدون غلط مینویسه، همش تو فکر ازدواج باهاش بودم، مشق نمینوشتم نزدیک بود الکی الکی سال اول ابتدایی رفوزه بشم!

نظرات 11 + ارسال نظر
R شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 15:57


ببین خداییش از بچگی منحرف بودی من تا دوم راهنمایی معلم های مرد رو عمو صدا میزدم حالا که یادم میاد چقد حسرت میخورم که عاشقشون نشدم از بس جیگر بودن اما اون زمان اونقدر افکار بچگونه و ساده و پاکی داشتم که اصلا این چیزا رو نمیدونستم یعنی چه , اون وقت تووووووووووو
بعدشم , مگه بچه ی چوسان قدیم و اینایی که معلم زن داشتین...؟
من تا یادم میاد دبستان پسرونه معلم هاشون همه مرد بود ...

اون موقع تو باغ نبودی عوضش الان به مرحله ی استادبزرگی رسیدی!

تهران با جنوب غرب ایران و مناطق دیگه فرق داره. بیشتر معلم های دبستان های پسرانه، خانم بودن. معلم های من از اول ابتدایی تا پنجم ابتدایی همگی خانم بودن

R دوشنبه 21 مرداد 1398 ساعت 11:24

عجی خرشانسی بودین شما تهرونیا پ...

یکیو میشناسم زیادی خندید ترکید!

R سه‌شنبه 22 مرداد 1398 ساعت 12:50

منم دو تا رو میشناسم زیادی حرف میزد تو خودش رید ...

خودتو با پیتزای تو شکمت میشین دوتا!

R سه‌شنبه 22 مرداد 1398 ساعت 13:37

من و پیتزای تو شکمم میشیم دو تا , نیما چقدر این جمله رو عاشقانه گفتی الهی من به فدای خودم و پیتزای خوشتیپ درونم

به حق هرچی پیتزاس خدا شفات بده!

R چهارشنبه 23 مرداد 1398 ساعت 01:03

هر چیزی که توش پیتزا باشه عاشقانه است حتی طلب شفا ...

نگرانت شدم یه چیزیت شده ها

مژگان شنبه 2 آذر 1398 ساعت 14:13

پی نوشت
اگه طبق این پست بشه گفت، حتما پسرا زودتر به بلوغ میرسن :))
نمیدونم بعد از دوره راهنمایی چی شد من به این نتیجه رسیدم که چیزایی که درباره تولید مثل انسان میگن حقیقت داره. تو راهنمایی که اصلا برام قابل باور نبود :دی اول دبیرستان یکی از بچه ها از معلم زیست درباره ختنه کردن پرسید (بخدا من هنوز نمیدونم چطوری تلفظ میشه!) معلم انقدر بحث رو پیچوند که ما هیچی نفهمیدیم. یه جوری هم دستاشو با دقت تکون میداد و حرف میزد انگار داشت تصور میکرد که درحال انجام اون عمل با دستای خودشه. بنده خدا هی به ماها نگاه میکرد مطمئن بشه تو چشمامون نشونی از استهزا نمیبینه

بنظرم قدیم ترها تفاوت داشته دخترها زودتر بالغ میشدن.. الان هم شاید به منطقه و آب و هوا و نوع تغذیه و داشتن رسیور و تماشای کانالهای ماهواره ای، حد و مرز دسترسی به اینترنت. محیط فرهنگی مذهبی و غیرفرهنگی مذهبی مربوط باشه و هرجا با جای دیگه تفاوت داشته باشه..
از این بچه مثبتا بودی مثل روز روشنِ..
معلمتون میتونست پاسخ نده. چه فایده ای داشت پاسخ دادن به اون سوال، آخه این چه سوالی بوده؟ مثل اینکه یه دانش آموز پسر از معلمشون بپرسه شیردوش شیشه ای بانوان فارغ شده چیست و چطوری استفاده میشه؟!
همکلاسیت عجب منحرفی بوده و عجب سوالی پرسیده

مژگان شنبه 2 آذر 1398 ساعت 21:44

دختره مثلا جدی پرسید ولی داشت اذیتش میکرد. صدای خنده بچه ها (شاید منم بودم. یادم نیست) تو گوشمه. ما اون آخرای کلاس میشستیم واسه همین معلم متوجه خنده ها نشد. واقعا هم با شخصیت بود. میتونست اصلا جواب نده اما به نظرم کار خوبش این بود که لااقل سعی کرد یجوری علمی درباره ش توضیح بده که کسی نتونه چیزی رو به روش بیاره و مسخره ش کنه. فقط اون وسط هیچکی هیچی از حرفاش نفهمید. اینطوری شوخی دختره ضایع شد.
آره، مثبت بودم فکر کنم^^ ولی موضوع این بود که من تو بچگیم با خیلی چیزا مشکل داشتم و واسم قابل قبول نبودن. انقدر با ذهن خودم درگیر بودم که به این چیزا فکر نمیکردم. همینم که معلم داشت توضیح میداد، من نصفه ولش کردم رفتم تو فکر خودم. برعکس که الان واسم جالبن :دی بقول شما ما خواجه نیستیم

اگه اون آخرای کلاس مینشستی که نه تنها بچه مثبت نیستی بلکه جزو اشرار حساب میشی!
موضوع رو نصفه ولش کردی رفتی به چیز دیگه فکر کنی؟ یا صاحب وحشت.. از ختنه به کجاها رسیدی معلوم نیست! کار از خواجگی گذشت به خوارجی رسید!!

مژگان یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 11:47

نه من دلم میسوخت ترجیح میدادم کسی رو اذیت نکنم. اون سن وقتی بود که دیگه فهمیده بودم هر کسی ارزش خودشو داره. واسه همین از هر قشری رفیق داشتم.
به جایی نرسیدم، ولش کردم :دی نوجوونی که ذهن آشفته نداشته باشه کمیابه. منم دردسرای خودمو داشتم. تازه من که از بچگی تو یه دنیای دیگه سیر میکردم. تو الان خواجه رو مثل من نوشتی. پس منظورت از خوارج، خارج بوده احتمالا

تقریبآ همینطور بودم اما اگه جایی زورگویی میشد واویلا!
بیشتر بچه ها تو یه دنیای دیگه هستند که اگر نبودند و در دنیای واقعی بودند تا این حد شاد نبودند.
نه همون خوارج منظورم بود!

مژگان یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 17:10

تقریبا اینطوری بودی؟! کدوم طوری؟ زدی بچه های مردمو ناکار کردی میگی تقریبا اینطوری بودم؟ :دی البته منم زیر بار حرف زور نمیرفتم. با پسرا هم گاهی گلاویز میشدم ولی کسی ناقص نمیشد
شاد؟ منظورت غمگینه؟
خوارج؟ این کلمه منو یاد تاریخ میندازه. بلد نیستم

اونطوری. بیشتر تادیب شدن تا ناکار. فکر کن یهو دوتا پسرتپل یقه تو یقه بشن بیان بزنن دفترکتابتو تکه پاره کنن بندازن زمین خاکی پاره باشه.
با پسرا گلاویز میشدی؟ یا صاحبِ کابوس!

غمگین چرا؟ بچه ها شادن.

مژگان یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 21:03

نمیدونم، بزرگ که شدم به این نتیجه رسیدم باید یه راهی برای بخشیدن وجود داشته باشه تا انتقام

این یعنی کوچیک که بودی دهن چند نفر رو زدی آسفالت کردی!:خند:

مژگان دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 09:53

بیگناه که نیستم بهرحال

هیچکدوم معصوم نیستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد