دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

خوشبختی و شوربختی در نگاه ماست!

شوپنهاور در این سخن حکیمانه به نکته مهمی اشاره کرده:

"ما ندرتآ درباره آنچه که داریم فکر می ‌کنیم، درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهائی هستیم که نداریم!"

اگر با دقت و نکته سنجی به این سخن حکیمانه نگاه کنیم چیزهای زیادی ازش یاد میگیریم و حتی احتمال داره با فهم کامل همین یک جمله طلایی، یک زندگیِ آرام و زیبا متولد بشه..


پ.ن:

بعضی ها دنبال چیزهایی هستند که ما داریم! ما دنبال چیزهایی هستیم که آنها دارند. آنها دنبال چیزهایی هستند که اون بعضی ها دارند! نگاهمون رو عوض کنیم، اجازه ندیم این سیاهچاله ما رو ببلعه..


هر سینه ای که پاک شد از خار آرزو
میدان تیغ بازی برق نگاه اوست!
صائب تبریزی



گوسفند از آدمی آگاه تر است!


و گفت:

گوسفند از آدمی آگاه تر است!
از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمی را سخن خدای از مراد خویش
باز نمی دارد...

عارف و شاعر بزرگ شیخ عطار نیشابوری

پ.ن۱:
حضرت مولانا در وصف عطار سروده:

من آن مولای رومی ام که از کِلکَم شکر ریزد
و لیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم


پ.ن۲:
و سروده حضرت شهریار در وصف مولانا:

می رسد هردم صدای بالشان
می رویم ای جان به استقبالشان

کاروان کوی دلبر می رسد
هر زمانم ذوق دیگر می رسد

های و هیهای شتربانان شنو       
شور و شهناز هدی خوانان شنو

عارفان بسته قطار قافله          
سوی ما با زاد و راه و راحله

نامنظم می رسد بانگ جرس       
در شما افتادشان گویی نفس

کاروان ایستاد گویی هوشدار     
صیحه مُلاست ای دل گوش دار

شهر تبریز است و کوی دلبران       
ساربانا بار بگشا ز اشتران

شهر تبریز است و مشکین مرزوبوم 
مهد شمس و کعبه مُلای روم

کاروانا خوش فرود آی و درآی      
ای به تار قلب ما بسته درآی

شهر ما امشب چراغان می کند      
آفتاب چرخ مهمان می کند

شب کجا و میهمان آفتاب            
این به بیداریست یا رب یا به خواب

شهر ما از شور لبریز آمده ست        
وه که مولانا به تبریز آمده است

امشب آن دلبر میان شمس ماست 
آنچه بخت و دولت است از بهر ماست

آنکه آنجا میزبان شمس ماست       
یک شب اینجا میهمان شمس ماست

اینک از در می رسد سلطان عشق
مرحبا ای حسن بی پایان عشق

پا به چشم من نه ای جان عزیز    
جان به قربان تو مهمان عزیز

در دل ویران ما گنجی بیا           
گر چه در عالم نمی گنجی بیا

تو بیا ای ماه مهر آیین ما                 
ای تو مولانا جلال الدین ما

ما همه ماهی و تو دریای ما           
آبروی دین ما دنیای ما

سعدیا کنزاللغه، قاموس تو              
او همه دریا و اقیانوس، تو

هر چه فردوسی بلند آوا بود 
چون رسد پیش تو مشتش وا بود

گر نظامی نقشبند زر ناب             
زر نابش پیش تو نقشی بر آب

بیدلان آغوش جانها واکنید               
اشک شوق قرنها دریا کنید

ماهی دریای وحدت می رسد           
شاه اقلیم ولایت می رسد

امشب ای تبریزیان غیرت کنید    
آستین معرفت بالا زنید

هفت قرن از وی شکرخایی کنیم     
یک شبش باری پذیرایی کنیم

کاروان عرشیان مهمان ماست     
قدسیان بنشسته پای خوان ماست

چشم بندیم و خود از سر واکنیم    
با روان عرشیان رویا کنیم

خیمه ها بینم به ایین وشکوه       
دایره چون رشته ای از تل و کوه

خیمه سبز و بلند تهمتن           
زآن فردوسی است آن والا سخن

خیمه مُلا سپید و تابناک           
منعکس در وی صفای جان پاک

خانگاهی رشک فردوس برین   
خیمه ها چون غرفه های حور عین

حوریانش طرفه رفت و رو کنند   
عطرش از گیسوی عنبر بو زنند

بر در هر خیمه نرمین تخت پوست
تا نشاند دوست را پهلوی دوست

با تبرزینی که عشق چیره دست   
شاخ غول نفس را با آن شکست

بر سر بشکسته شاخ غولها           
خرقه ها آویزه و کشکولها

بر فراز خرقه ها بسته رده       
تاجهای ترمه ای سوزن زده

بر در و دیوار با کلک صفا      
قصه هایی نقش از عشق و وفا

صوفیان را خرقه تقوی به دوش 
در تکاپو بینم و در جنب و جوش

خانقه را عشرت آیین می کنند  
شمع ها را عنبرآگین می کنند

پرسه را شیخ شبستر می زند   
هو زنان هر گوشه ای سر می کشد

وآن عقب آتش بسان تل گل   
دیگ جوش شمس حق در قل و قل

شیخ صنعان دوده دار خانقاه   
دود و دم را خیمه چون خرگاه ماه

دیگ جوش شمس خود معجون عشق
می پزد بر سینه کانون عشق

آبش از طبع روان مولوی 
بنشن از عرفان شمس معنوی

غلغل از چنگ و چغور لولیان 
جوشش از رقص و سماع صوفیان

سبزه اش از خط سبز شاهدان  
دم در او داده دعای زاهدان

ادویه در وی نظامی بیخته
ملحش از تک بیت صائب ریخته

عمعق آلو از بخارا داده است  
لیمویش ملای صدرا داده است

زیره اش از مطبخ شاه ولی
شعله اش از غیرت مولا علی

هیمه اش از همت آزادگان
دودش از آه دل دلدادگان

سوز عشقش پخته و پرداخته
کاسه اش از چشم عاشق ساخته

سفره را شیخ شبستر میزبان       
گلشن رازش دعای سفره خوان

مرحبا ای عاشقان بیقرار      
مرحبا ای چشمهای اشکبار

جان و دل را صحنه رفت وروکنید
ز سرشک آب از مژه جارو کنید

عود سوزید و سمن سایی کنید   
با صد آیینه خود آرایی کنید

پرده پندارها بالا زنید    
غرفه های چشم جانها واکنید

شانشین چشم دل خالی کنید    
شاه را تصویر آن بالا زنید

سینه ها سازید چون آیینه پاک  
بو که بینم آن جمال تابناک

دورباش شاه پشت در رسید     
پیر دربان هو حق از دل برکشید

چشم جان بیدار این دیدار دار    
پرده را برداشت پیر پرده دار

اینک آمد از در آن دریای نور    
موسی گویی فرود آید ز طور


زیر یک بازو گرفته بوسعید   
بازوی دیگر جنید و بایزید

خیمه بر سر داشته خیام از او 
غاشیه بر دوش شیخ جام از او

طلعتی آیینه دریای نور
قامتی هیکل نمای کوه طور

گیسوانی هاله صبح ازل  
حلقه خورشید حسن لم یزل

چشم می بیند به سیمای مسیح   
گوش می پیچد در آیات فصیح

چون توانم نقش آن زیبا کشید 
چشم من حیران شد و او را ندید

او همه سر است چون فاشش کنم
وصفی از خورشید و خفاشش کنم

کس نداند فاش کرد اسرار او    
هر کسی از ظن خود شد یار او

وصف حال من در او بیحال به
هم زبان راز داران لال به

دست شوق از آستین های عبا     
بر شد و شد جامه ها بر تن قبا

خرقه پوشان محو استغنای او   
خرقه از سر برده پیش پای او

شمس کتفش بوسه داد و پیش راند 
بردش آن بالا و بر مسند نشاند

دست حق گویی در آغوشش کشید
پرده ای از نور سرپوشش کشید

عشق می بارد جمال پیر را       
می ستاید حسن عالمگیر را

می رسند از در صفاکیشان او     
پادشاهانند درویشان او

عارفان چون رشته های لعل و دُر  
شمس را صحن و سرای دیده پر

گوش تا گوش فضای خانگاه   
پر شد از پروانگان مهر و ماه

شمس حق خود خرقه بازی می کند 
شاه را مهمان نوازی می کند

 صائبا بانگ خوش آمد می زند      
یاری شیخ شبستر می کند

مثنوی خوانان حکایت می کنند 
وز جداییها شکایت می کنند

شمع و مشعل نور باران می کنند       
حوریان گویی گل افشان می کنند

  بر در و دیوار می رقصد شعاع
صوفیان در شور رقصند و سماع

خواند خاقانی قصیدت ناتمام        
ساز آهنگ غزل دارد همام

شرح شورانگیز عشق شهریار   
در غزل می پیچد و سیم سه تار

عارفان بینی و انفاس و عقول   
سر فرو بر سینه لطف و قبول

پیش در شیخ بهایی یک طرف    
دست بر سینه سنایی یک طرف

ابن سینا می برد قلیان شاه            
فخر رازی انفیه گردان شاه

آبداری عهده فیض دکن                
دهلوی استاده پای کفشکن

شاعر طوس آب بسته کشته را 
هم غزالی پنبه کرده رشته را

رودکی گهگاه رودی می زند   
خوش سمرقندی سرودی می زند

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان   آید همی

سعدی آن گوشه قیامت می کند
وصف آن رخسار و قامت می کند

خواجه با ساز خوش و آواز خوش
خوش فکنده شوری از شهناز خوش

شیخ عطار آن میان با مشک و عود
چشم بد را می کند اسفند دود

مجلس آرایی نظامی را رسد   
آن سخن پرداز نامی را رسد

نظم مجلس با نظامی داده اند    
جام پیمودن به جامی داده اند

می کشد خیام خم می به دوش     
بر شود فریاد فردوسی که نوش

مستی ما از شراب معنوی است 
نقل ما نای و نوای مثنوی است

هدیه ما اشک ما و عشق ما           
عشوه ابروی او سرمشق ما

چشم ازاین رویای خوش وامی کنیم
عشق را با عقل سودا می کنیم

شاهنامه طبل ما و کوس ماست
مثنوی چنگ و نی و ناقوس ماست

در نی خلقت خدا تا دردمید        
نیز نی نالان تر از ملا که دید

یا رب این نی زن چه دلکش می زند  
نی زدن گفتند آتش می زند

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که   این آتش ندارد  ،  نیست باد

این قلندر وه چه غوغا می کند  
گنبد گردون پر آوا می کند

چون کتاب خلقت است این مثنوی   
کهنگی در دم در او یابد نوی

جزو و کل از نو به هم انداخته  
محشری چون آفرینش ساخته

هر ورق صد صحنه سازی می کند
هر سخن صد نقش بازی می کند

هر سخن چندین خبر از مبتداست
باز خود مبدای چندین منتهاست

چون سخن هم مبتدا شد هم خبر 
یک جهان مفهوم می گیرد به بر

هم به ان قرآن که اوراپاره سی است
مثنوی  قرآن ِ شعر پارسی است

شاهد اندیشه ها شیدای او
مغزها مستغرق دریای او

مولوی خاطر به عشق شمس باخت
وین همه دیوان به نام شمس ساخت

نی همین بر طبع ملا آفرین       
آفرین بر شمس ملا آفرین


شمس ما کز بی زبانی شکوه کرد
در زبان شعر ملا جلوه کرد


دل به دردش آمد از داغ زبان     
حق بدو داد این زبان جاودان


جاودان است این کتاب مثنوی

جاودان باش ای روان مولوی


جشن قرن هفتم ملای روم

گرچه برپا گشته در هر مرز و بوم


لیک ملا شمس را جویا بود

هر کجا شمس است آنجا می رود


شمس چون تبریزی و از آن ماست
روح ملا هم یقین مهمان ماست



نیمه نامرئی لیوان!

تا به یک بیمار یا یک سال‌ خورده یا یک جَسَد بر می‌ خورند در دَم می‌گویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطل‌ اند؛ خود و چشمانِ شان که جز یک نما از هستی را نمی‌بیند. فرو رفته در عمق افسردگی و آرزومندِ یک حادثه‌ی کوچک که مرگ‌ آوَرَد. این گونه چشم‌ به راه‌ اند و دندان برهم می‌ سایند.

نام کتاب: چنین گفت زرتشت

نویسنده: فردریش نیچه

مترجم: داریوش آشوری

انتشارات: آگه. چاپ بیستم

شماره صفحه: پنجاه و هفتم


پ.ن:

این جمله حکیمانه مشهور رو یادتونه؟ "زندگی از بدو تولد مانند لیسیدن عسل از روی یک بته خار است!"

بر همین اساس زندگی همه آدمها دارای پستی و بلندی است با این تفاوت که یک سری مدام به خار، خراش، بریدن زبان و طعم شور خون فکر میکنند و ناله سر میدهند و آن تعداد دیگر انسان خوشبخت، مسحور عطروبو و شیرینیِ شهد آن عسل هستند..



انتخاب با شماست


زندگی تو گذشته یعنی مردن در زمان حال!




تاریخ

دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا هیچ کس تاریخ نمی خواند. علت اش این است که تاریخ بیش از اندازه درس برای آموختن دارد!  نوآم چامسکی