دست نوشته ها
دست نوشته ها

دست نوشته ها

رسیدن پاییز در اولین روز پاییز

دیروز ۱ مهر، هنگام عصر، تا وارد کوه شدم، تو همون دقیقه اول به طور شگفت انگیزی پاییز رسید. بادوطوفان شد ابر اومد و بارش باران با قطرات درشت. و نیم ساعت بعد در  دوردست ها به سمت دماوند و شرق، رنگین کمانی بسیار خوش رنگ.


پ.ن۱:

دیروز به ذهنم رسید، چرا تا پامو گذاشتم تو کوه، پاییز با بادها و ابرها و بارون های دانه درشتش تمام و کمال، اونم  در اولین روز فصل، از راه رسید؟ با خودم گفتم شاید چون متولد پاییزم به همین دلیل، سبب رسیدن پاییز به دنیا یا حداقل به تهران باشم که پس از مدت اندکی دیدم این فکر منطقی نیست و بی خیال ماجرا شدم!


پ.ن۲:

مناظر و رنگین کمان زیبا بودند. متاسفانه یا خوشبختانه عضو انجمن "موبایل خر است" شدم و خیلی وقته با خودم تو کوه  و طبیعت موبایل هوشمند و حتی موبایل معمولی نمیبرم و نشد  از مناظر پائیزی دیروز عکس بگیرم. حتی اگه مار و عقرب بره تو چشمم و نیش بزنه به هیچ جا نمیتونم زنگ بزنم.



خوشبختی و شوربختی در نگاه ماست!

شوپنهاور در این سخن حکیمانه به نکته مهمی اشاره کرده:

"ما ندرتآ درباره آنچه که داریم فکر می ‌کنیم، درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهائی هستیم که نداریم!"

اگر با دقت و نکته سنجی به این سخن حکیمانه نگاه کنیم چیزهای زیادی ازش یاد میگیریم و حتی احتمال داره با فهم کامل همین یک جمله طلایی، یک زندگیِ آرام و زیبا متولد بشه..


پ.ن:

بعضی ها دنبال چیزهایی هستند که ما داریم! ما دنبال چیزهایی هستیم که آنها دارند. آنها دنبال چیزهایی هستند که اون بعضی ها دارند! نگاهمون رو عوض کنیم، اجازه ندیم این سیاهچاله ما رو ببلعه..


هر سینه ای که پاک شد از خار آرزو
میدان تیغ بازی برق نگاه اوست!
صائب تبریزی



دو تا از سوتی های بدی که دادم

سوتی اول:
پول رو دادم به راننده تاکسی و پیاده شدم در حال دور شدن بودم دیدم راننده همون تاکسی پیاده شده داره صدام میکنه، برگشتم دست تکون دادم با صدای بلند گفتم باقی پول واسه خودت! باز هم نمیرفت ایستاده بود یه چیز نامفهومی میگفت. فاصلمون زیاد بود (بعدآ فهمیدم بدوبیراه بوده) با خودم میگفتم این چرا نمیره. شاید داره تشکر میکنه! چند روز بعد تاکسی همون مسیر رو سوار شدم دیدم کرایه تاکسی دوباره و چندباره گرون شده و به راننده تاکسی قبلی بیشتر پول نداده بودم، کمتر بوده و بیچاره بقیه پولشو میخواسته! کرایه تاکسی تازه پنج هزار تومن گرون شده بود هیچ جوره فکرشو نمیکردم چندهزار تومن دیگه گرون شده باشه!


سوتی دوم:
خانمِ خودِ نیمه ی گمشدم بود، بعلاوه زیبا و کاریزماتیک، بسیار با جذبه و به اصطلاح خیلی خانوم بود. هم سن هم بودیم. از در ورودی پناهگاه پلنگ چال وارد شد درست نشست روی نیمکتی که نشسته بودم، شروع کردیم صحبت کردن، یه روح بودیم در دو بدن، همه سلیقه هامون یکی بود، حرفامون برای هم جالب بود میخندیدیم و تعریف میکردیم و باز میخندیدیم. در همان حال یک پیرمرد از در پناهگاه پلنگ چال نفس زنان اومد داخل پناهگاه رفت سرویس بهداشتی برگشت سمت ما با ناراحتی و ساکت زل زد به خانمِ. با صدای آروم به خانمِ گفتم این چی میگه دیگه؟! خانمِ میخندید. گفتم بخدا اینجا کوهنورد تا این اندازه هیز نداشتیم این اولیشه. چقدرم خوش اشتهاس!! بی وقفه میخندید و پیرمرده با حیرت به ما نگاه میکرد. پیرمرده بی خیال نیمه ی گمشدم نمیشد، مظلومانه نگاهش میکرد. به خانمِ گفتم فکر میکنم عاشقتون شده بعد بیاین بگین شوهر اینا نیست.. خندش بند نمیومد و منم همینطور رفتار عجیب پیرمرد رو نقد میکردم تا اینکه فهمیدم پیرمرده شوهرشه! با بیست سی سال تفاوت سنی! الان مدتهاست سمت پلنگ چال نرفتم! حتی از درکه به ایستگاه ۵ توچال که میخوام برم وارد حیاط پناهگاه پلنگ چال نمیشم، دوروبرم رو نگاه میکنم ببینم اونا این نزدیکا نباشن یوقت، بعد تند و سریع از کنار پناهگاه رد میشم میرم سمت ایستگاه پنج توچال. دیگه هم نیمه ی گمشده نمیخوام. 


پ.ن:

میبینید چه زمونه ی بدی شده؟ لعنتی گرونی هم هست اینجوری هم هست!




فروشگاه عجیب!

پشت سرش داخل فروشگاه شدم، فقط ماسک زدم، ولی اون ماسک زده بود و دو تا دستکش یک بار مصرف هم دستش کرد، به صندوق رسیدم دیدم اونجاست. دختری که پشت صندوق بود خریداش رو تو سبد فلزی مکعبی چید دو تا کیسه پلاستیکی گذاشت رو خریداش، بهش گفت بی زحمت اون سمت روی میز کنار در خروجی فروشگاه داخل کیسه بذارید. دیدم رفت کنار میز. نوک انگشتاش یعنی سر دستکش یکبار مصرف رو لیس میزد مرطوب بشه بتونه سر کیسه پلاستیکی رو باز کنه! ماجرا به این رفتار عجیبش ختم نشد، بیرون در شیشه ای فروشگاه با عجله برداشت یه چیزی رو مانند سس یکبارمصرف باز کرد، چیز داخل اون رو گذاشت دهنش  تند تند شروع کرد جویدن. منم از در خروجی رفتم بیرون. با ساشه ی خالی شده یه پد الکلی تو دست ایستاده بود، ظاهرآ یادش افتاده سر دستکش و انگشتاشو لیس زده، یه پد الکلی باز کرده انداخته بود دهنش تند تند مانند آدامس میجویید!

پ.ن:
فروشگاه عجیبیه، یبارم تو خلوتی قبل از ظهر هیچکس تو محوطه فروشگاه نبود، نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود دختر پشت صندوق با حالت درددل رو به من صحبت میکرد، ماسک زده بودیم نه اون منو میدید نه من اونو، صداش هم درست نمیشنیدم فقط سر تکون میدادم از اون مدل سر تکون دادن هایی که مفهوم ای دادِ بیداد داره!


کی مسیر ما رو تغییر داد؟!

نقطه ای از ارتفاعات نیمه بکر کوهستان شمال تهران، کنار گودال آب ایستاده بود و پشت سر هم فریاد میزد. حامد.. حامد.. تنها مانده و ترسیده بود. منو از دور دید خیالش جمع شد، کمی بعد رفیقش حامد رسید. به غروب نزدیک میشدیم، قرار شد پشت سر من بیان و با میانبر و از پاکوب از کوه بیرون برویم. مسیر رو حفظ بودم و سالها و بارها بدون اشتباه ازش صعود و فرود کرده بودم. اما اینبار بطرز ناباورانه ای مسیر رو اشتباه رفتم و مسیر فرود مقدار کمی دور شد. همین اشتباه ما رو به سه تا بچه روباه تنهای گرسنه ای که منتظر مادرشون بودند و مادرشون نیومده بود رسوند. کوله های ما پر از خوراکی بود. نان، مقدار زیادی پنیر و ساندویچ گوشت.. همه خوراکی ها قسمت و روزی بچه روباه ها شد و یکی مسیر ما رو به آن سو هدایت کرده بود..